میشود سوختولی ساخته دست ببینیممیشود ماندولی هیچ نبینیممن میان این همه یساخته و سوخته هاسردرگممگم شده امبازهم محتاج با تو بودنمسوخته ام و دیده امعشق را بین دو منقار پرندهدر بین بال گرم هر پرندهمن نه پرنده شده ام
من نیازم نیست باران و بھار
من نیازم نیست لطف روزگار
من نیازم دست هاي او شده
که دلم از مھر اوجادو شده
کاش برگــردد بیاید سوی من
که بہ فریاد آمده
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آ